محل تبلیغات شما



مانده ام تا وسط معرکه گیری چه کنم؟ نشود پاره اگر بند اسیری چه کنم؟ عاشقی خواسته ام بود ولی حیرانم بپذیری چه کنم! یا نپذیری چه کنم! تن تو شعله‌ی عشق است که گُر می‌گیرد پس بگو با تنم این جسم حریری چه کنم! تو زلیخایی و آخر تو جوان خواهی شد من بیچاره ولی با غم پیری چه کنم؟ کاسه‌های چه کنم را تو به دستم دادی! بی تو با درد نداری و فقیری چه کنم؟ حسین جنت‌مکان
در شهر عشق رسم وفا نیست، بگذریم یارای گفتن گله‌ها نیست، بگذریم دردیست در دلم که دوایش نگاه توست دردا که درد هست و دوا نیست، بگذریم گفتی رقیب با من تنها مگر کجاست؟ گفتم رقیب با تو کجا نیست؟ بگذریم. ابری که می‌گذشت به آهنگ گریه گفت: دنیا مکان ماندن» ما نیست، بگذریم» هرچند دشمنم شده‌ای دوست دارمت بر دوستان گلایه روا نیست، بگذریم سامانی
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از آنِ ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکش دریا به خون پروا کن ای دوست کنارِ چشمه ای بودیم در خواب تو با جامی ربودی ماه از آب چو نوشیدیم از آن جامِ گوارا تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب تنِ بیشه پر از مهتابه امشب پلنگِ کوه ها درخوابه امشب به هر شاخی دلی سامون گرفته دلِ من در تنم بی تابه امشب به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
‍ تو را دوست دارم، ولی رو نکردم فقط شعر گفتم، هیاهو نکردم نگفتم، که روزی که گفتم بگویی : کف دست خود را که من بو نکردم! ضمیر مخاطب برایم تو بودی به غیر از تو، من، قصدی از ''او ''نکردم سرم با تو چرخید هر سو که رفتی دلم را به غیر تو هم سو نکردم به پیش حسودان تو اعتنایی به یاوه سرایی بدگو نکردم خودت را، خودت را. تو را دوست دارم تو را دوست دارم، ولی رو نکردم قیصر امین‌پور
گاهـــــــــــــی خلــوتِ دوستت را بهم بــریـــز تا بداند که تنها نیست. آرزوی ماست که در وجــودِ دوست خانه ای داشته باشیم حتی به مساحت یک یاد . "زنــدگی "کوتاه تر از آنست که به خصومت بگذرد و قلب ها گرامی تر از آنند که بشکننـــــــــد . آنچه از روزگار به دست می آید با خنده نمی مــانـــد و آنچه از دست برود با گریه جبـــران نمی شـــود . فــردا خورشید "طلــــــــــوع " خــــــــواهد کرد ، حتی اگر "ما" نباشیـم .
نخستین بار گفتش کز کجایی؟ بگفت از دار ملک آشنایی بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟ بگفت انده خرند و جان فروشند بگفتا جان فروشی در ادب نیست بگفت از عشق بازان این عجب نیست بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟ بگفت از دل تو می‌گویی، من از جان بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟ بگفت از جان شیرینم فزون است بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟ بگفت آری، چو خواب آید، کجا خواب؟ بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟ بگفت آن گه که باشم خفته در خاک بگفتا گر خرامی‌ در سرایش بگفت اندازم این سر زیر
دیدم از دور کسی مست و چمان می آید گاه اِستاده و گه، رقص کنان می آید چنگ در دست و شرابی به لب و مستانه مست، با عشوه به قتل دل و جان می آید موی آشفته، پریشان شده در باد پسین پای کوبان چو پری چنگ ن می آید پلک تا نیمه کشانده ست به چشمان سیه مژه سوی دل ما همچو سنان می آید او به ناز آمده ایمان مرا بستاند یا به طرّاری این تشنه زبان می آید به گمانم که خبر دارد از احوال کویر که به تسلیخ دل این گونه چمان می آید غلامرضا کفایی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها